گاه عاشقانه زیر باران قدم بزن ...
گمان نکن تنهایی ...
بزرگی عزیزی مهربانی
آرام آرام در کنار تو همراه قدمهایت میشود ...
تو اورا نمی بینی...
و اورا احساس نمیکنی...
حتی صدای قدمهایش را هم نخواهی شنید ...
اما ...
او عاشقانه تر از همه تورا محکم در آغوش پر محبت خود می گیرد
حضورش را در کنار تو با قطره های ریز باران برای تو معنا می کند
و افکار بهار گونه ی تورا باصدای بهار باران لمس می کند
آهسته قدم بردار ...
خدایی هست درکنار تو که قدمهایت را میشمارد و لذت میبرد.
بگذار بیشتر به تو نزدیک شود.
تو نیز همراه او قدم بردار و در آغوش او آرامش را با تمام وجودت احساس کن.
خدا عشق میکند که تو اورا در محفل تنهایی خود دعوت کردی.
از امروز تصميم گرفتم بجز خاطراتم مطالب ديگه اي هم بزنم. منتظر نظراتتون هستم (راستي نويسنده هم ميپذيرم)
به نام حق
دلتنگی هایم در روزهای آخر تابستان
روزها یکی پس از دیگری می گذرند، دفترچه خاطرات کودکی را در ذهنم ورق می زنم و کاروان عمرم را تماشا می کنم، با دیدن آن همه خاطره گاه اشک در چشمم حلقه می زند و گاه لبریز از شوق می شوم.
در بین شیرینی ها و تلخی های زندگی، با طی کردن پله های نردبان زندگی، به اینجا و اکنون رسیده ام و در جایگاه معلمی به دانش آموزان این سرزمین خدمت می کنم.
حالا که به مهرماه نزدیک می شویم، من نیز مانند دانش آموزانم سرشار از شوق می شوم.
مرور خاطرات دوران تحصیلم، از من معلمی می سازد که در کودکی آرزوی داشتن چنین معلمی را می کرده ام.
حالا که خوب فکر می کنم دلم می خواهد برای یک بار هم که شده به زمان کودکیم برگردم ولی افسوس...
خاطرات کودکی زیباترند یادگاران کهن مانا ترند
درس های سال اوّل ساده بود آب را بابا به سارا داده بود
درس پند آموز روباه و کلاغ روبه مکّار و دزد دشت و باغ
روز مهمانی کوکب خانم است سفره پر از بوی نان گندم است
با وجود سوز و سرمای شدید ریز علی پیراهن از تن می درید
تا درون نیمکت جا می شدیم ما پر از تصمیم کبری می شدیم
پاک کن هایی زپاکی داشتیم یک تراش سرخ لاکی داشتیم
همکلاسی های من یادم کنید باز هم در کوچه فریادم کنید
کاش هرگز زنگ تفریحی نبود جمع بودن بود و تفریقی نبود
کاش می شد باز کوچک می شدیم لااقل یک روز کودک می شدیم
یاد آن آموزگار ساده پوش یاد آن گچ ها که بودش روی دوش
ای معلّم هم یاد و هم نامت بخیر یاد درس آب و بابایت بخیر
ای دبستانی ترین احساس من باز گرد و این مشق ها را خط بزن
کدام یک از ما با دوستان دبستانی خود هنوز هم ارتباط داریم!
حالا که خاطرات دوران دبستان خود را به یاد آوردم از خواننده ها ی محترم می خواهم که خاطرات دوران دبستان خود را برای ما بنویسند.
خب در این قسمت می رسیم به وقتی که کلاس دوم رفتم. فامیل معلمم معصومه كاظميان بود. در واقع فكركنم معصومه جون بود
یادمه معصومه جون به ما میگفت که یه کامپیوتر داره توی خونش که همه ی ما رو میبینه واسه همین حواسمون باشه تا رفتار بدی نکنیم بگذریم از اینکه طبیعتآ از یکسری شیطونیها صرف نظر کردم تا آبروم نره.آخه میدونین امممم پیش خودمون بمونه ها. معصومه جون یه دخترداشت اسمش شيرين بود. چند بار اومده بود مدرسه. همسن های خودمون بود. قیافشم خوب بود خلاصه همه یه خودشیرینی هایی می کردن و سعی می کردن خودشونو خوب جلوه بدن دیگه چیزی از اون موقع یادم نمیاد جز اینکه همچنان بزرگترین مشکلم نديدن روي ماه خانم كاظميان هست..
یادم میاد دوره راهنمایی بودم و چقدر از درس حرفه وفن متنفر بودم.آخه مثلا
که چی بشه سالاد الویه درست کنی بهت نمره بدن یا مدار الکتریکی بسازی یا
نفرت انگیزتر از همه بافتنی ببافی، اونم من که اصلا تو این یه مورد هیچ وقت
پیشرفت نکردم.اون طور که تو ذهنم مونده آذرماه بود و معلما برای ترم اول
میخواستن بهمون نمره مستمر بدن.معلم حرفه ما هم گیر داده بود باید سه رج
بافتنی جلوش انجام بدیم اگه بلد باشیم نمره مستمر ردیفه.چه کاریه آخه؟صبح
همون روز من با دردی تو گلوم از جام پاشدم
وبله از شانس بدی که داشتم بدجور سرما خورده بودم.اصلا رمقی برام نمونده
بود که پاشم برم مدرسه.خلاصه با هزار بدبختی آماده شدم ولی هرچی دنبال
جورابام میگشتم پیداشون نمیکردم...خلاصه یه جفت جوراب دیگه برداشتم و پام
کردم و راهی مدرسه شدم.زنگ اول علوم داشتیم من زیر میز داشتم با میله
بافتنی وکاموا ور میرفتم تا ببینم زنگ بعد میخوام چه دسته گلی آب بدم که
دبیر علوم گفت: فلانی پاشو بیا پاتخته درس جواب بده،انقدر هول شدم که کاموا
و میله ها رو چپوندم تو جیب مانتوم رفتم پاتخته.جیب مانتوم پاکتی و بزرگ
بود وهرچیزی توش جامیشد.تاپام رسیدپای تخته عطسه ام
گرفت وبا عرض معذرت آبریزش بینی پیدا کردم.خواستم از جیب مانتوم دستمال
بردارم که گوله کاموا قل خورد رفت وسط کلاس.شانس آوردم معلم ندید.بچه ها هم
یکی دوتاشون متوجه شدن.دست بردم ازجیبم دستمال بردارم و دماغمو پاک کنم که
دیدم کلاس رفت رو هوا...تو دلم گفتم ایناچقدر با تاخیر میخندن.باز دستمو
سمت صورتم بردم که دیدم دوستم با اشاره به دستم هی ابرو بالا می اندازه.بله
تازه متوجه جریان شدم.جورابی که صبح دنبالش میگشتم پشت و رو تو دستم بود و
داشتم با اون....بعدشم با گرفتن یه منفی خوشگل رفتم سرجام نشستم
اول دبیرستان
بودم و ماه اسفند بود.نزدیک چهارشنبه سوری بود و بچه ها حال و هوای عید رو داشتن.
باهم قرار گذاشته بودیم که دیگه هفته بعد رو مدرسه نیایم.آخه درسارو تقریبا دوره
کرده بودیم.يكي از دوستام تو یه قوطی کبریت چند تا سیگارت (از نوع کم صداشو
یکی دو تا از
بچه ها مطرح کرد اوناپایه نبودن میگفتن مرضيه صداش بلند
بشه ناظم رو میکشونه تو
کلاس...دوستم که هیچ جوره از خر شیطون پایین
نمی یومد بالاخره یکی رو برداشت و
زد .صدای نسبتا بلندی داشت.
رفتم تو سالن سرک کشیدم دیدم خبری نیست خلاصه شیر شد
3تایی
زد.بچه ها هم بدشون نیومده بود ولی از اونجاکه تو کلاسای دیگه فضول
هست خبر
به ناظممون رسید و بالاسرمون حاضر شد.گفت :کار کی بوده ؟همه از ترس کپ کرده بودن
وهیچکی حرفی نمیزد.یکی از بچه ها گفت
خانوم صدا از بیرون بوده اشتباه متوجه شدید که
ناظممون گفت:پس چرا
بوی گوگرد تو کلاستون بلند شده؟من سریع بلندشدم و گفتم :خانوم
زنگ
پیش شیمی داشتیم آزمایش بوده احتمالا بوی گوگرد از اونجاست و
بعدکبریت و خیلی
ریلکس دادم دستش.اونم یه کم نگام کرد و گفت:باشه
دخترم به تو اعتماددارم،پنجره هارو
باز کن بو بره...بعد که رفت بچه ها
گفتن ایول چطور به ذهنت رسیدمامردیم از
ترس.گفتم: باورتون میشه
خودمم موندم از این چاخانی که کردم...خلاصه کلی خندیدیم و
به خیر گذشت اون روز
وای...انقدر خوش گذشت که نگو.هم به بهونه روز معلم واسه معلماي عزیز-زبان فارسي مون -رياضي مون- اجتماعي مون -ديني مون -و زبان خارجه مون- بود،هم به بهونه بيكارشدنمون وهم امتحان دادن.اون6ساعت(سه زنگ)کارمون همین بود2ساعت رياضي و2ساعت بعدی هم ديني ودوساعت آخرهم زبان فارسي یه امتحان گنده که به قول بچه ها جیویشتیم(یعنی دررفتیم!).
.بعد سالیان سال یه جشن راه انداخته بودیما!آخرشم خيلي كيف گذشت...
صندلی ها رو دور کلاس چیده بودیم وسط خالی بود اون وسطم میدون رقص!زنگ آخر آهنگ گذاشتیم رقصیدیم فیلماوعکسای هنریمونم که کولاک کرد.شرمنده به خاطر مسائل امنیتی نمیتونم عکسا رو لو بدم.فقط همین یکی رومیزارم!دهنتون آب نیفته !!
خانم هم کلی حال داد به ما دمش گرم فکرنمیکردم اننقدر باجنبه باشه هیچی بهمون نگه تازه خوش به بچه ها میگفت کلاسو گرم کنن.
دبیردين و زندگي مون خیلی باهامون بد بود و از اون دبیرای بداخلاق و .... بودن.
خلاصه اونم دعوت كرديم ولي قيافش خيلي ضايع بود داره حسودي ميكنه... ولي خودشو مظلوم گرفته بود...اااااههههه.
جاتون خالی زنگ آخردیگه يلي بهمون خوش گذشته بود...
چه روزایی بود روزای مدرسه،بابچه هاخیلی کرم میریختیم.چندنفرمون جزء شرهای مدرسه بودیم ومعروف.البته من زیاد دنبال شرنمیگشتم!فقط همکاری میکردم!
چه خاطراتی داشتیم الآن خیلی ازبچه هابامانیستن ومدرسشون واسه پیش عوض شده.چه اتفاقایی پیش اومدوچقدرخنده ومسخره بازی که هرگز یادم نمیره.
یادمه توصندوق حراست مدرسه جای طرح سوالامون جوک مینوشتیم گاهی هم سوالای....،
هزارجورترفندبه کارمیگرفتیم تابرای چنددقیقه کلاسوجیم شیم،
پاچه خاربودیم درحدتیم ملی واسه گرفتن نمره اما تادبیر سرشو برمیگردونه شکلک درمیاوردیم .
دبیر نگو که تونبودشون خودمون یه پادبیربودیم و تکیه کلام وحالت راه رفتودرس دادن وصحبت کردشونو سوژه زنگای تفریح میکردیم.
توساعتای بیکاری درِکلاسایی که توش دبیر در حال درس دادن بود وبچه هام منتظر یه تلنگربودن تاازدرس خلاص شن وباز میکردیم ودر میرفتیم.حتی یه بارم تو یه روزبارونی لامپ توی راهروی مدرسه روباچترمون شکستیم.(آخرشم کارمون به دفترکشیدو...)
تودرایویکی ازکامپیوترایی که همیشه ماپشتش مینشستیم توروزای آخردستمال کاغذی گذاشتیم تنظیمات مانیتورهم عوض کردیم!
وتوجشنامون که دیگه نگو...کارمون بزن وبرقص بود100تامدیرومعاون ودبیرهم جلودارمون نبودن.
سرکلاس که زیاد نمیتونستیم فک بزنیم(به قول یه دبیردوس داشتنی)تلگراف میزدیم به هم!روصندلی دبیراباگچ شکل میکشیدیم یا2تاگچ ومیساییدیم روش تادبیر بشینه و...!
برای یکی ازدبیراهم همیشه به خواسته خودش آب جوش میاوردیم تاخوب بتونه نطق بگه اماقبل اومدنش یکمشوخودمون میخوردیم!(اماواقعاکه خانم خوبی بودوماخیلی درسشودوس داشتیم).
یه بارم که مديرمون بچه شوباخودش آورده بودتا میتونستیم ازبچه هه حرف کشیدیم وآمارزندگیشودرآوردیم(بچه5ساله بود!)منم سال دوم وسوم نماینده بودم!(مثلا)
آخرشم که یه انضباط خوشکل ومامان دادن بهمون!هیشکی بالای18نشد!بجزخودم.
اماالآن...
الآن که پیشیم هیچ غلطی نمیتونیم بکنیم.یعنی شدیم دخترخوب.اونقدرخوب که ماروبه عنوان دانش آموزان نمونه (دبيرستان) بردن شلمچه.
اینا همه گذشت وواسه ماشدخاطره...قدرلحظه های خوبتونوبدونید.خیلی دوس دارم خاطره دوران دبیرستان شمارو هم بخونم.اگه دوس داریدتوقسمت نظرات واسم بزاریدکه اگه مایل بودید به اسم خوتون بزارم تواتاقم(همین وبلاگم دیگه)
مامانی که هرچی ازش بگم کم گفتم
میدونم خیلی وقتا شاید اذیتش کرده باشم...ولی اون خیلی زود منو بخشیدههیچ وقت یادم نمیره یه بار داشتم باهاش یه ذره بد حرف میزدم ودرهمین حال اون داشت برام شربت آلبالو درست میکرد تابهم بده
مامان عزیزم...مهم ترین عنصر زندگیم....بیشتر ازهمه چیز و همه کس تو دنیا دوستت دارم.
دوم دبستان ک بودم خانم كاظميان قرار بود ازمون امتحان جدول ضرب بگیره امتحان گرفت من هیچی نخونده بودم بعد من ۹ گرفتم زهرا ۷ گرفت مينا ۸ گرفت خخخ عجب روزی بود یادم هست زمستون بود هوا هم خیلی سرد بود شیفت صبح هم بودیم هیچی دیگه از کلاس بیرونمون کرد و گفت برید تو حیاط درس بخونیدخیلی سرد بود هوا زنگ اول درس خوندیم اصلا هم کلاس نرفتیم زنگ دوم فرستاد دنبالمون گفت بیاید کلاس نرفتیم کلاس تا زنگ اخر نرفتیم کلاس ۱۰ مین مونده بود ب زنگ خونه ک رفتیم کلاس خیلی عصبانی بود گفت وای ب حالتون اگه کم بگیرید اخر هم ۲۰ شدم یادش بخیر یهو ب یاد این افتادم چ روزایی داشتیم چقدر اذیت میکردیم یه بار هم زنگ تفریح معلم داشت میرفت بیرون از کلاس از پشت اب ریختیم روش متوجه هم نشدحقش بود
من نویسنده ی این وبلاگم
در مدرسه حاج قباد نظري درس میخونم.
من هدفم اینه که خاطرات تلخ و شیرین خودمو براتون بگم...ایشالا در کنار هم روزای خوبی رو پشت سر بزاریم.
از امروز استارت میزنم و این بلاگ با جدیت به کار خودش ادامه میده.
اگه خواستین بیشتر با من آشنا بشین به پروفایلم سر بزنین
در ضمن تبادل لینک هم داریم...
ولی نظر خصوصی نداریم...
نظر که میدین بعدا بهشون جواب میدم...
پس تو وبتون جواب نمیدماااااااااا بیشتریا رو همینجا ج میدم
فقط برای دعوت کردن به وبم ، تایید لینک و دعوت خودتون میام
به جز چند نفر به بقیه زیاد سر نمیزنم چون لینکام خیلی زیادميشن وقتم کمه
دیه حرفی نیس فعلا بای