از امروز تصميم گرفتم بجز خاطراتم مطالب ديگه اي هم بزنم. منتظر نظراتتون هستم (راستي نويسنده هم ميپذيرم)
به نام حق
دلتنگی هایم در روزهای آخر تابستان
روزها یکی پس از دیگری می گذرند، دفترچه خاطرات کودکی را در ذهنم ورق می زنم و کاروان عمرم را تماشا می کنم، با دیدن آن همه خاطره گاه اشک در چشمم حلقه می زند و گاه لبریز از شوق می شوم.
در بین شیرینی ها و تلخی های زندگی، با طی کردن پله های نردبان زندگی، به اینجا و اکنون رسیده ام و در جایگاه معلمی به دانش آموزان این سرزمین خدمت می کنم.
حالا که به مهرماه نزدیک می شویم، من نیز مانند دانش آموزانم سرشار از شوق می شوم.
مرور خاطرات دوران تحصیلم، از من معلمی می سازد که در کودکی آرزوی داشتن چنین معلمی را می کرده ام.
حالا که خوب فکر می کنم دلم می خواهد برای یک بار هم که شده به زمان کودکیم برگردم ولی افسوس...
خاطرات کودکی زیباترند یادگاران کهن مانا ترند
درس های سال اوّل ساده بود آب را بابا به سارا داده بود
درس پند آموز روباه و کلاغ روبه مکّار و دزد دشت و باغ
روز مهمانی کوکب خانم است سفره پر از بوی نان گندم است
با وجود سوز و سرمای شدید ریز علی پیراهن از تن می درید
تا درون نیمکت جا می شدیم ما پر از تصمیم کبری می شدیم
پاک کن هایی زپاکی داشتیم یک تراش سرخ لاکی داشتیم
همکلاسی های من یادم کنید باز هم در کوچه فریادم کنید
کاش هرگز زنگ تفریحی نبود جمع بودن بود و تفریقی نبود
کاش می شد باز کوچک می شدیم لااقل یک روز کودک می شدیم
یاد آن آموزگار ساده پوش یاد آن گچ ها که بودش روی دوش
ای معلّم هم یاد و هم نامت بخیر یاد درس آب و بابایت بخیر
ای دبستانی ترین احساس من باز گرد و این مشق ها را خط بزن
کدام یک از ما با دوستان دبستانی خود هنوز هم ارتباط داریم!
حالا که خاطرات دوران دبستان خود را به یاد آوردم از خواننده ها ی محترم می خواهم که خاطرات دوران دبستان خود را برای ما بنویسند.